پدر قهرمان من
داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن . داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن .
پدر قهرمان من
داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن .
این وضعیت برای خانواده هایی مثل ما که پدرمون پرستار است بسیار وحشتناک بود . چون می دیدیم که تعدادی از پرستارها بخاطر اینکه با بیماران کرونایی در ارتباط بودند ؛ درگیر این بیماری می شدند و جان خودشون هم از دست می دادند .
ماه ها گذشت من و مادر و برادرم نمیتونستیم پدر را از نزدیک ببینیم و تنها راه رفع دلتنگی ، تماس تصویری بود . از طرفی نگران پدر بودیم و بعضی مواقع گریه های یواشکی مامان هم می دیدیم و بیشتر نگران می شدیم .
برادرم که از من کوچکتر است بیشتر بهانه دوری پدر را می گرفت . و پدر هم در تمام تماس ها توصیه های بهداشتی را تذکر می داد. شستن مداوم دستها ، ضدعفونی تمامی وسایل و خریدهایی که مادر انجام میداد ، رعایت فاصله حتی زمانیکه در خانه بودیم خیلی عذاب دهنده بود ؛ همه ما به نوعی وسواس گرفته بودیم و از ترس مرتب دستها و حتی گوشی موبایل را ضدعفونی میکردیم ؛ پوست دست هامون خشک شده بود ولی چاره ای نبود .
هر روز وقتی آمار بیماران مبتلا و فوتی ها از اخبار پخش می شد ناخودآگاه اشک مادر سرازیر می شد. و به دنبال آن من و برادرم بخاطر شغل پدر و ترس از ابتلای پدر گریه می کردیم . ولی پدرم همیشه به ما دلداری می داد که نگران نباشید من مواظب خودم هستم . و با شنیدن این جمله برای لحظه ای تمام استرس ها برطرف می شد چون می دونستیم پدر قهرمان ما وقتی می تونه از بیماران مراقبت کنه حتما مراقب خودش هم هست .
این دوری ها طولانی تر شد ، دلتنگی ها آزار دهنده تر شد ولی چاره ای نبود ، اقوام و آشنایان هم وقتی می خواستند از وضعیت مبتلایان با خبر بشن با مادرم تماس می گرفتند که هم جویای حال پدر باشند هم اطلاعاتی بگیرند. و هر وقت تماس آنها تمام میشد برای دقایقی مادرم گریه میکرد و از گریه او ، من و برادرم هم ناراحت می شدیم که نکنه برای پدر اتفاقی افتاده و مادر نمیخواد ما متوجه بشیم . بخاطر همین اصرار میکردیم که باید با پدر صحبت کنیم و وقتی چهره ی خسته ولی خندان پدر که جای ماسک روی صورتش مانده بود را می دیدیم به یکباره تمام نگرانی ها برطرف می شد .
وقتی سرودهای مربوط به پرستاران و مدافعان سلامت از تلویزیون پخش می شد غروری همراه با بغض وجود ما را می گرفت و به داشتن پدر پرستارم افتخار میکردیم .
زمان می گذشت و شرایط تغییر نمی کرد فقط ترس مردم کمتر شده بود ، پروتکل های بهداشتی را کمتر رعایت می کردند، رفت و آمدها زیاد شده بود ، مهمانی ها دوباره شروع شده بود و هیچکس وضعیت پرستارها و خانواده های آنها را درک نمی کرد انگار فراموش کرده بودند که ما هم دوست داریم مثل آنها با پدر و مادرمان کنار هم باشیم و لذت ببریم ، ما هم دوست داریم از محیط منزل خارج و گشت و گذار کنیم . راستش را بخواهید انقدر از دست بعضی مردم عصبانی بودیم و خودخواهی آنها ما را اذیت می کرد که مرتب به پدر می گفتیم ، لطفا برگرد خانه مردم که رعایت نمی کنند ، شرایط شما و ما را هم درک نمی کنند ، تا کی قرار است شما تلاش کنید و قدر شما را ندانند ولی پدرم همیشه می گفت این وظیفه ماست حتی اگر دیگران رعایت نکنند .
مگر می شود امثال ما در خانه بنشینیم و بیماران در بیمارستان بدون پرستار جان خود را از دست بدهند ، اینکار از انسانیت به دور است . و باز هم بیشتر از پیش به وجود پدرم افتخار می کردیم .
بالاخره بعد از 9 ماه انتظار به پایان رسید ، قرار شد پدر به خانه برگردد. اما با رعایت کلیه موارد بهداشتی ، همه ما بی قرار از دیدار پدر بودیم ، زنگ در به صدا در آمد ، در را که باز کردیم چهره ی پدر را با ماسک بر صورت از دور تماشا کردیم ، از شوق و ذوق فریاد کشیدیم ولی متاسفانه نمی توانستیم به او نزدیک شویم و بغلش کنیم . برادرم از خوشحالی جیغ میزد و بالا و پایین می پرید و من و مادر هم از دیدن او می خندیدم و اشک شوق می ریختیم.
پدر باید 14 روز در خانه قرنطینه میشد و به ما نزدیک نمیشد تا مطمئن شود که ناقل نیست . خیلی سخت بود و حضورش در خانه آرامش بخش ما بود . و در تمام تماس های اقوام باز هم رعایت موارد بهداشتی مانند ماسک زدن – فاصله اجتماعی – شستن دقیق دست ها بمدت 20 ثانیه – عدم حضور در مکان های شلوغ و تاحد امکان در خانه ماندن – ضدعفونی مرتب وسایل را گوشزد می کرد و می گفت خواهش میکنم رعایت کنید تا همکاران من هم سلامت بمانند و بتوانند کنار خانواده هایشان برگردند.
این 14 روز هم گذشت و سلامت پدرم تایید شد ، بعد از این همه وقت آغوش پدر لذتی داشت که با هیچ چیز قابل تعویض نبود . آنچنان ما را در آغوش فشرد که تمام دلتنگی ها ، استرس ها و نگرانی هایمان بیرون رفت .
همانجا بود که از خدا خواستم هیچ بچه ای از داشتن آغوش گرم پدر و مادر محروم نباشد. و با صدای بلند گفتم پدر عاشقتم و به داشتنت افتخار میکنم . تو قهرمان ملی هستی .
به امید روزی که این بیماری لعنتی از جهان پاک شود .
- ۹۹/۰۹/۰۸
- ۱۶۸ نمایش