.

.

.

من امیر عزیزمهر دانش آموز پایه هفتم دبیرستان سرای اندیشه هستم مدتی هست که در وبلاگ نویسی فعالیت می کنم این وبلاگم جهت مبارزه با کوید 19 هستش که امید به خداوند یزرگ با هم بتوانیم این ویروس را شکست دهیم

بایگانی

پدر قهرمان من

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون  رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن . داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون  رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن .

 

پدر قهرمان من

 

داستان از اینجا شروع شد که حدود یکسال پیش ، فصل زمستان بود که بیماری همه گیر کرونا جهانی شد و ترس و اظطراب همه جا رو گرفت ؛ چون تعداد زیادی بر اثر این بیماری فوت کردند. پرستارهای بیمارستان ها شبانه روز مشغول کار بودند ، حتی پدر و مادرها هم دیگه نمیتونستن بچه هاشون  رو مثل قبل ببوسند و بهم نزدیک بشن .

این وضعیت برای خانواده هایی مثل ما که پدرمون پرستار است بسیار وحشتناک بود . چون می دیدیم که تعدادی از پرستارها بخاطر اینکه با بیماران کرونایی در ارتباط بودند ؛ درگیر این بیماری می شدند و جان خودشون هم از دست می دادند .

ماه ها گذشت من و مادر و برادرم  نمیتونستیم  پدر را از نزدیک ببینیم و تنها راه رفع دلتنگی ، تماس تصویری بود . از طرفی نگران پدر بودیم  و بعضی مواقع گریه های یواشکی مامان هم می دیدیم و بیشتر نگران می شدیم .

برادرم که از من کوچکتر است بیشتر بهانه دوری پدر را می گرفت . و پدر هم در تمام تماس ها توصیه های بهداشتی را تذکر می داد. شستن مداوم دستها ، ضدعفونی تمامی وسایل و خریدهایی که مادر انجام میداد ، رعایت فاصله حتی زمانیکه در خانه بودیم خیلی عذاب دهنده بود ؛ همه ما به نوعی وسواس گرفته بودیم و از ترس مرتب دستها و حتی گوشی موبایل را ضدعفونی میکردیم ؛ پوست دست هامون خشک شده بود ولی چاره ای نبود .

هر روز وقتی آمار بیماران مبتلا و فوتی ها از اخبار پخش می شد ناخودآگاه اشک مادر سرازیر می شد. و به دنبال آن من و برادرم بخاطر شغل پدر و ترس از ابتلای پدر گریه می کردیم . ولی پدرم همیشه به ما دلداری می داد که نگران نباشید من مواظب خودم هستم . و با شنیدن این جمله برای لحظه ای تمام استرس ها برطرف می شد چون می دونستیم پدر قهرمان ما وقتی می تونه از بیماران مراقبت کنه حتما مراقب خودش هم هست .

این دوری ها طولانی تر شد ، دلتنگی ها آزار دهنده تر شد ولی چاره ای نبود ، اقوام و آشنایان هم وقتی می خواستند از وضعیت مبتلایان با خبر بشن با مادرم تماس می گرفتند که هم جویای حال پدر باشند هم اطلاعاتی بگیرند. و هر وقت تماس آنها تمام میشد برای دقایقی مادرم گریه میکرد و از گریه او ، من و برادرم هم ناراحت می شدیم که نکنه برای پدر اتفاقی افتاده و مادر نمیخواد ما متوجه بشیم . بخاطر همین اصرار میکردیم که باید با پدر صحبت کنیم و وقتی چهره ی خسته ولی خندان پدر که جای ماسک روی صورتش مانده بود را می دیدیم به یکباره تمام نگرانی ها برطرف می شد .

وقتی سرودهای مربوط به پرستاران و مدافعان سلامت از تلویزیون پخش می شد غروری همراه با بغض وجود ما را می گرفت و به داشتن پدر پرستارم افتخار میکردیم .

زمان می گذشت و شرایط تغییر نمی کرد فقط  ترس مردم کمتر شده بود ، پروتکل های بهداشتی را کمتر رعایت می کردند، رفت و آمدها زیاد شده بود ، مهمانی ها دوباره شروع شده بود و هیچکس وضعیت پرستارها و خانواده های آنها را درک نمی کرد انگار فراموش کرده بودند که ما هم دوست داریم مثل آنها با پدر و مادرمان کنار هم باشیم و لذت ببریم ، ما هم دوست داریم از محیط منزل خارج و گشت و گذار کنیم . راستش را بخواهید انقدر از دست بعضی مردم عصبانی بودیم و خودخواهی آنها ما را اذیت می کرد که مرتب به پدر می گفتیم ، لطفا برگرد خانه مردم که رعایت نمی کنند ، شرایط شما و ما را هم درک نمی کنند ، تا کی قرار است شما تلاش کنید و قدر شما را ندانند ولی پدرم همیشه می گفت این وظیفه ماست حتی اگر دیگران رعایت نکنند .

مگر می شود امثال ما در خانه بنشینیم و بیماران در بیمارستان بدون پرستار جان خود را از دست بدهند ، اینکار از انسانیت به دور است . و باز هم بیشتر از پیش به وجود پدرم افتخار می کردیم .

بالاخره بعد از 9 ماه انتظار به پایان رسید ، قرار شد پدر به خانه برگردد. اما با رعایت کلیه موارد بهداشتی ، همه ما بی قرار از دیدار پدر بودیم ، زنگ در به صدا در آمد ، در را که باز کردیم چهره ی پدر را با ماسک بر صورت از دور تماشا کردیم ، از شوق و ذوق فریاد کشیدیم ولی متاسفانه نمی توانستیم به او نزدیک شویم و بغلش کنیم . برادرم از خوشحالی جیغ میزد و بالا و پایین می پرید و من و مادر هم از دیدن او می خندیدم و اشک شوق می ریختیم.

پدر باید 14 روز در خانه قرنطینه میشد و به ما نزدیک نمیشد تا مطمئن شود که ناقل نیست . خیلی سخت بود و حضورش در خانه آرامش بخش ما بود . و در تمام تماس های اقوام باز هم رعایت موارد بهداشتی مانند ماسک زدن فاصله اجتماعی شستن دقیق دست ها بمدت 20 ثانیه عدم حضور در مکان های شلوغ و تاحد امکان در خانه ماندن ضدعفونی مرتب وسایل را گوشزد می کرد و می گفت خواهش میکنم رعایت کنید تا همکاران من هم سلامت بمانند و بتوانند کنار خانواده هایشان برگردند.

این 14 روز هم گذشت و سلامت پدرم تایید شد ، بعد از این همه وقت آغوش پدر لذتی داشت که با هیچ چیز قابل تعویض نبود . آنچنان ما را در آغوش فشرد که تمام دلتنگی ها ، استرس ها و نگرانی هایمان بیرون رفت .

همانجا بود که از خدا خواستم هیچ بچه ای از داشتن آغوش گرم پدر و مادر محروم نباشد. و با صدای بلند گفتم پدر عاشقتم و به داشتنت افتخار میکنم . تو قهرمان ملی هستی .

به امید روزی که این بیماری لعنتی از جهان پاک شود .   

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۹/۰۹/۰۸
  • ۱۰۴ نمایش
  • امیر عزیزی مهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی